من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
وشهر،شهر چه ساکت بود
افسوس
من مرده ام
وشب هنوز هم
گوئی ادامۀ همان شب بیهوده است
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرۀ نامسکون
تبعید کرده اند
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشۀ عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا، پریانی که سر از آب بدر می آرند
ودر آن تابش تنهایی ماهیگیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند..............
...........................................
قایقی باید ساخت