میروم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

میبرم تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

میبرم تا زتو دورش سازم

زتو، ای جلوه امید محال

میبرم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله میلرزد، میرقصد اشک

آه ،بگذار که بگریزم من

از تو ، ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید


فروغ فرخزاد



 

یه پنجره با یه قفس یه حنجره بی همنفس

سهم من از بودن تو یه خاطره س همین و بس

تو این مثلث غریب ستاره ها رو خط زدم

دارم به آخر می رسم از اونور شب اومدم

یه شب که مثل مرثیه خیمه زده رو باورم

میخوام تو این سکوت تلخ صداتو از یاد ببرم

بذار که کوله بارمو رو شونهء شب بذارم

باید که از ایجا برم فرصت موندن ندارم

داغ ترانه تو نگام شوق رسیدن تو تنم

تو حجم سرد این قفس منتظر پر زدنم

من از تبار غربتم از آرزوهای محال
قصهء ما تموم شده با یه علامت سوال
 
 

         
  
   

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

و هر انسان برای هر انسان برادریست

روزی که دیگر هیچکس درهای خانه اش را نمی بندد

وقفل افسانه ایست

و قلب برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو بخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم